قصیدهٔ ۱۹
سنبل داری به گوشهٔ چمن اندر
نرگس کاری به برگ یاسمن اندر
در عجبم ز آفریدگار کز آن روی
لاله نشاند به شاخ نسترن اندر
ای صنم خوبرو! به جان تو سوگند
کم ز غم آتش زدی به جان و تن اندر
گاهی بیخویشتن شوم ز غم تو
گاه بپیچم همی به خویشتن اندر
سخت بپیچم که هرکه بیند گوید:
« هست مگر کژدمش به پیرهن اندر؟»
زار بنالم چنان که هرکس بیند
زار بنالد به حال زار من اندر
روی تو در تاب تیره زلف تو گویی
حور فتاده به دام اهرمن اندر
دام فریبی است طرهات که مر او را
بافته جادو به صد هزار فن اندر
صد شکن اندر دو زلف داری و باشد
بندی پنهان به زیر هر شکن اندر
صد گره افتد به هر دلی که به گیتی است
گرش به دلها کنند سرشکن اندر
چند کز آن زلف برستردی امروز
مشک نباشد به خطهٔ ختن اندر
زلف سترده مده به باد که در شهر
جادوی افتد میان مرد و زن اندر
جادوی اندر میان خلق میفکن
نیکو اندیشه کن بدین سخن اندر
جادوی و گربزی چو شد همه جایی